همانطوریکه انسان ها از پیدایش نظر به عوامل محیطی با طرز دید های متفاوت در جامعه عرض اندام مینمایند, مسلم است که با گذشت زمان با وقف نمودن حیات گرانبهای خود با یک سلسله فراز و نشیب محیطی بر میخورند که تاثیر مستقیم به چگونگی روند زندگی شان دارد، به همین منظورافراد زیادی با درک مسئولیت های فردی شان در قبال جامعه و نسل آینده، با به کار گیری روش و میتود های سهل و ساده مشکلات مختلف محیطی و فاکت های مثبت آنرا نظر به سطح آگاهی علمی شان در ابعاد مختلف جامعه در قید قلم آورده رفع مسئولیت کرده اند, که اسماء شان در صفحات تاریخ ثبت و برای همیش ماندگار تلقی شده اند

۱۳۹۳/۱۱/۰۲

نامزدی احمد سیر جان


امشب گرد هم آمده ایم تا به مناسبت نامزدی احمد سیر جان لحظه یی با هم بخندیم، بخوانیم، برقصیم وبالاخره با هم خوش باشیم
احمد سیر از جمله دوست های نازنین و مهربانم است که شش سال قبل هفت سال با هم دوش به دوش، لحظه به لحظه، کوچه و پس کوچه های ایام نوجوانی را گذراندیم، جا دارد تا یکی از خاطرات به یاد ماندنی که از باهم بودن با احمد سیر دارم را بیان کنم، البته این خاطره از روزهای گرم تابستان و بازی والیبال سالهای 1385 و 1386 است.
روز های گرم تابستان بود و بنده با جمع از دوستانم که در جغرافیایی واحد (نساجی بگرامی ولایت کابل) زندگی داشتیم همه در سنین 17-25 قرار داشتیم و روز ها را در بازی والیبال و فوتبال میگذرانیدیم، روزی قرار بر این شد تا بیست بیست افغانی از همدیگر جمع آوری کرده و یک توپ جدید خریداری نمائیم، توپ خریده شد و چند روزی با توپ جدید تمریناتی هم داشتیم، بعد از چند روزی در جریان تمرین میان اسد الله جان و احمد سیر جان (دو دوستم) اختلاف نظر رخ داد، بالاخره قصه به جایی رسید که احمد سیر گفت: من ازین پس دیگر والیبال نمیکنم و ازینکه در خریدن این توپ بیست افغانی سهم دارم در عوض سهم خود یکی دو خانه های توپ را پاره میکنم...!
این از خاطره های خیلی شیرین و خیلی به یاد ماندنی برایم است و هر زمانی به یاد آن خاطرات و آن زمان ها میافتم بغضی گلویم را میگیرد و اشک چشمانم فواره میکشد، روزگار مارا برای همیش باهم یکجا نگذاشت و در سال 1388 بنده را از جمع دوستانم به گونه نسبی جدا ساخت (از ساحه متذکره به ده دانا کابل نقل مکان کردیم) اما آنچه شادم میسازد اینست که با وجود فاصله که میان ما ایجاد شده خوشبختانه میان قلب های ما هیچ تحولی نتوانست فاصله ایجاد کند.
قصه را کوتاه کنم حدود دو هفته قبل این عزیزم (احمد سیر) پیوند تازه یی زندگی اش را با شاه دخت رویاهای خود بست، به همین دلیل امشب گرد هم آمدیم تا بر خوشی های همدیگر بیافزاییم و با هم بخندیم و بخوانیم و برقصیم و... همین کار ها را کردیم، رقصیدیم، خندیدیم، آهنگ سرودیم، پر بازی کردیم و شب را تا صبح بدون کدام پلک زدن سحر کردیم.
شرح تصویر از چپ به راست: منصورجان، اورنگ زیب، خود بنده، احمد سیرجان گل به گردن، عالم جان در عقب احمدسیر، هارون جان، ذبیح الله مشهور به سناتور، شیراب الدین (کسی که فقط سرش معلوم میشود)، ذبیرجان، و احمدبلاش جان.




۱۳۹۲/۱۲/۲۰

رخصتی و خاطره آن!!!

تاریخ هژدهم ماه حوت بود و حوالی ساعت دوازده چاشت هنگامیکه در دفتر کارم بودم، خبر وفات مارشال محمد قسیم فهیم معاون اول ریاست جمهوری افغانستان زنگ گوش های ما را به صدا در آورد، انالله و اناالیه راجعون،
به همین مناسبت سه روز ماتم ملی در افغانستان اعلان شد، که این اعلامیه با سوی تعبیر از طرف روسای دفتر ما رخصتی پنداشته شد و از طرف مسئول بخش اداری به همه کارمندان این دفتر ایمیل آگاهی رخصتی تا سه روز دیگر فرستاده شد، تا چند لحظه ئی من با چند تن از همکارانم پلان گذراندن رخصتی های خود را جهت رفتن به بعضی از ولایات ترتیب دادیم، و یکتن از همکارانم که فامیلش در یک ولایت دور دست زندگی میکنند تکت طیاره خود را نیز گرفت و روانه ئی میدان هوائی کابل شد تا روز های رخصتی را با فامیلش سپری کند، اما هنوز یکساعت نگذشته بود وهمکارم در نزدیکی هواپیما قرار داشت تا عازم شهری که فامیلش آنجا زندگی میکنند شود، که دوباره اعلام فسخ رخصتی طنین بخش گوش های ما شد و بر لحظه ئی ازینکه رخصتی های ما فسخ شده بود سکوت کرده بودیم و افسوس میخوردیم که کاش فسخ نمیشد، از همه جالب این بود که همکارم از میدان هوائی از نزدیکی هوا پیما با چهره خسته و افسرده برگشت.

این یکی از خاطره های خیلی جالب در امور کاری تا امروز برایم است که تا دو روز دیگر بعد از برگشت همکارم از میدان هوائی این خبر نقل مجلس همه همکاران در دفتر بود!!!

۱۳۹۲/۱۱/۰۳

نارضایتی از محیط کاری و تصمیم گیری برای تغیر کارفرما


سه سال قبل طی یک رقابت آزاد شامل یکی از بانکهای خصوصی درکابل شدم، همیش از کار کردن درین بانک خیلی مسرور بودم و از انجام وظایف خود احساس لذت میکردم، حدود چهار یا پنج ماه قبل یکی از همکاران والامقام این نهاد در اثر یک حمله قلبی داعیه اجل را لبیک گفته و دار فانی را وداع گفت،‌ که با رحلت وی از یکسو شخصی که از لحاظ تجربیات و از لحاظ سن و سال هنوز خیلی بچه بود به عنوان سرپرست در موقف متوفی نصب تشکیل گردید، و از طرف دیگر در دیپارتمنت اس ام ای (دیپارتمنت که بنده در این دیپارتمنت ایفای وظیفه مینمایم)، تغیراتی در حصه موقف های وظیفوی در سطح رهبری ایجاد گردید، این تغیرات و عزل ونصب افراد جدید در پست های کلیدی این بانک، باعث ایجاد یک سلسله بی اعتمادی ها در میان کارمندان گردید، چون دو فرد که جدیداً در پست های کلیدی تقرر حاصل کرده بودند ( یکی به عنوان سرپرست عمومی مایکروفایننس، و دیگری به صفت رئیس دیپارتمنت اس ام ای)، هر یک خواستند خود را فعال نشان داده دست به یک سلسله اقداماتی زدند، که به گونه مثال پروسه اتخاذ ضمانت هایکه فراهم آوری آن غیرممکن بود از کارمندان را میتوان نام برد، که این کار هایشان نه تنها باعث بهبودی نگردید بل باعث دلسردی و نا رضایتی تعداد زیادی از کارمندان دراین نهاد شد و اکنون حدود پنجاه درصد کارمندان در دیپارتمنت اس ام ای  این نهاد در تلاش یافتن وظیفه در نهاد دیگری هستند، به همین دلیل من که همچنان یکی از دلزدگان این نهاد بودم بتاریخ اول جنوری 2014 در یک نهاد دیگر ( کمپنی مالی دهات افغان) در بخش فروشات درخواست دادم و بتاریخ هشتم جنوری جهت اخذ امتحان به این نهاد دعوت شدم که خوشبختانه از امتحان شان موفق بدر آمده وفردا آنروز (نهم جنوری) به مصاحبه با مسئولان این نهاد دعوت شدم، و بلاخره به تاریخ دوازدهم همین ماه با نهاد متذکره عقدی بستم و قرار شد از تاریخ دهم فبروری همین سال با این نهاد بپیوندم، بالاخره در همین روز استعفا نامه خود را نوشتم و خواستم روسای فعلی بنده از جریان واقف گردند، اکنون روند تسلیمی مسئولیت هایم درین نهاد در جریان بوده و اگر حیات باقی بود از تاریخ دهم فبروری با دفتر جدید می پیوندم و آرزو دارم مسئولیت های که درین نهاد برایم سپرده میشود را به بهترین نحو آن ادا نمایم.

درا خیر از کار فرمایان خود درین بانک ازینکه بنده را درین مدت سه سال پذیرفتند و برای بنده در زمینه های مختلف کاری، آموخته های به یادگار گذاشتند، و از همکاران عزیز خود که در مواقع و بخش های مختلف بنده را همکاری نمودند ابراز سپاس و امتنان نموده و موفقیت های مزید شان را از پروردگار عالم استدعا مینمایم.



۱۳۹۲/۱۰/۱۳

همنشینی با دوستان

 همنشینی با دوستان و عزیزان نیک صفت و نیک نام، از یکسو باعث رفع خستگی های ناشی از کار و فعالیت های روزمره شده و از طرفی باعث رشد صمیمیت، برادری، و جویا شدن از احوال همدیگر میشود، من با جمع از دوستانم که از دوران کودکی تا حال در کوچه و پس کوچه های زندگی با هم هستیم همواره شب نشینی ها و روز نشینی های داشته ایم و تلاش میرود این روند برای همیش پایدار باشد.
اینک مدتی بسیار طولانی میشد که بنا به مشکلاتهای متفاوت مثل وظیفه، تحصیل، امتحانات و... باهم برای مدتی تقریباً‌ چهار ماه نشستی نداشتیم و امشب خوشبختانه قسمت بر آن شد تا یکبار دیگر شب را با هم زیر یک چتر بدون اینکه حتی لحظه یی هم چشمان ما به خواب برود سحر کنیم، شبی بسیار لذت بخش و بسیار دلنشین بود و از بودن همدیگر مشعوف شده بودیم و تاسحر به نحو از انحا در جهت شادی همدیگر می کوشیدیم گاهی آهنگ می سرودیم وگاهی مشاعره میکردیم وگاهی هم بازی های مثل کرمبول، شطرنج و پر بازی میکردیم، این شب را در منزل دوست عزیز ما فرهاد جان شریفی گذراندیم و تعداد زیادی از دوستان درین شب با هم بودیم، خاطره بسیار به یاد ماندنی  در مورد بازی تکه که یکنوع پر بازی است ازین شب دارم، درین بازی روند طوری است که توسط چهار تن انجام میشود و هر یک دو تن به نفع خود بازی میکنند و هر یک دو تن در تلاش میباشند تا نمره صد  را زودتر از دو تن حریف شان تکمیل کنند تا پیروز گردند و همچنان اگر یکی از دوتن نمره پنجاه را تکمیل کرده باشند در حالیکه دو تن حریف شان تا هنوز کدام نمره را حاصل نکرده باشند ( هنوز نمره شان صفر باشد) دو تن که پنجاه را کسب کرده اند پیروز محسوب میگردند، درین شب من و داکترصاحب جاوید شریفی دو تنی بودیم که در تقابل با دو تن دیگر ( احمد بلاش امیری و احمد سیر ابراهیمی) در جهت کسب نمره صد قرار داشتیم، خاطره که دارم از حالتی است که من و هم تیمی ام هنوز صفر بودیم و تیم رقیب ما چهل و هفت نمره را کسب کرده بودند و و تنها سه نمره دیگر نیاز داشتند تا ما را درین بازی شکست بدهند، با هم هیاهوی و جوش و خروش میکردند و میگفتند فقط سه نمره دیگه اگر بگیریم برنده هستیم، اما بالاخره اونها هنوز در همان نمره چهل و هفت قرار داشتند و من و هم تیمی ام نمره صد را تکمیل کردیم و برنده شدیم!!!.



۱۳۹۲/۱۰/۰۹

برف باریدن گرفت

اولین برف 1392 به همه مبارک!!!

امروز که مصادف است به نهم جدی سال روان صبح هنگام، وقتی از بستر خوابم بلند شدم،‌ روانه کلکین اطاق شدم خواستم پرده را یکطرف بکشانم تا هوائی تازه صبح را استشمام کنم، وقتی نزدیک کلکین رسیدم و نگاهم به طرف حویلی افتاد دیدم کابل یکبار دیگر لباس سفید برف را به تن کرده است.
 زمستان و برف باری هایش را به همه تبریک گفته و آرزو دارم این فصل سرد را در کانون گرم خانواده تان به خوشی سپری نمائید.



۱۳۹۲/۰۸/۲۹

لویه جرگه مشورتی

دو روز میشود که حصیر دیوار های خانه هستیم و قرار است این حصارت ما تا چهار روز دیگر ادامه بیابد،
کابل برای شش روز از جانب  دولت جمهوری اسلامی افغانستان جهت تدویر لویه جرگه مشورتی رخصتی عمومی اعلام شده است، که این جرگه مشورتی جهت بحث روی پیمان امنیتی میان جمهوری اسلامی افغانستان و ایالات متحده آمریکا فردا مورخ 30 عقرب 1392 تدویر میابد
  که در این لویه جرگه نماینده های اقشار مختلف ملت افغانستان باهم در زیر یک چتر جمع شده، در مورد پیمان فوق بحث نموده و به رهبری جمهوری اسلامی افغانستان، مشوره نهایی خویش را به مثابه ی مشوره ملت افغانستان، ارایه میدارند.
جرگه:
جرگه به گردهمآیی بزرگان و متنفذین قوم اطلاق میشود که صلاحیت صدور و تطبیق فیصلههای حایز اهمیت محلی، ملی، منطقوی و بینالمللی را داشته باشد. قدامت تاریخی جرگهها در افغانستان، به ادوار آریاییهای کهن و کنشکای کبیر میرسد و بدلیل همین قدامت، اهمیت و موثریت آن در حل معضلات و اتخاذ تصامیم مهم به رکن عمده و اساسی تاریخ کشور عزیز ما مبدل گردیده است.








۱۳۹۲/۰۳/۲۵

سفر به دیار مولانا

یک هفته قبل از امروز بنا به معضلات وارده زندگی، آناً تصمیم براین شد تا  به شهر مولانا ( بلخ باستان) برویم، که به همین دلیل روز شنبه مورخ هژدهم ماه جوزا سال 1392  شهر کابل را به مقصد مزارشریف ترک گفتیم، ساعت دو و نیم شب بود که از منزل مسکونی خود ( دارالمان کابل) حرکت کردیم، ساعت 5:30 صبح در دهنه تونل سالنگ رسیده بودیم اما بنا به تصادم دو بس مسافربری در داخل تونل، تونل سالنک برای ساعتی مسدود بود، و بالاخره بعد از بازگشایی تونل دوباره به مسیر خود ادامه دادیم، ولایت بغلان (خنجان، دوشی و پلخمری) را به راحتی پیمودیم و در 20 کیلومتری شهر ایبک ولایت سمنگان در ساحه کوتل رباطک ( محل که به هر سمت می نگریستیم جز دشت و بیابان چیزی دیگری قابل رویت نبود) رسیده بودیم که موتر حامل ما دچار عوارض تخنیکی شد  و برای ساعتی انتظار موتری را داشتیم تا موتر ما را کیبل کرده تا شهر ایبک ولایت سمنگان ( محلی که ورکشاپ ها تخنیکی وجود دارد) برساند، برادرم با یکی از همکاران خود در شهر ایبک به تماس شد و وی را که اسمش فضل احمد بود از جریان واقف ساخت. شخص مذکور بعد از گذشت حدود نیم ساعت به محل رسید و موتر ما را با موتر خودش کیبل کرده به شهر ایبک منتقل ساخت، موتر ما تا ساعت هفت شام یعنی حدوداً هفت ساعت در ورکشاپ جهت ترمیم باقی ماند و ساعت 7:20 شام دوباره راهی شهر مزار شریف شدیم و ساعت 9:00 شب به شهر مزار شریف رسیدیم،
خاطرات خوش و ناگواری ازین سفر دارم که از دست دادن شخصی و آشنا شدن با شخصی جدیدی که باعث بسیار نو آوری های در زندگی ام گردیده است، زیارت مرقد مولا علی، سفر به ولسوالی بلخ و ولسوالی ده دادی قریه بابه کهنه و ... از جمله خاطره های این سفر به شهر مزار شریف میباشد، هر چند هوا بسیار گرم است، و بسیار پریشان دروس و وظیفه خود نیز هستم که یک هفته میشود از همه مسئولیت هایم فاصله دارم اما بنا به مجبوریت که داشتیم تا امروز که هشت روز میشود مقیم درین شهر هستیم و قرار است امشب مورخ 26 جوزا 92 ساعت 2:00 بجه قبل از آذان نماز صبح راهی شهر کابل شویم، بسیار نگران راه به خصوص تونل سالنگ هستیم  و آرزو داریم بدون کدام مشکلی به کابل برگردیم.


۱۳۹۱/۱۱/۱۸

روز تولد


انسانها همیشه سالروز تولد خود را از فامیل خود را و حتی از دوستان خود را به طریقی نی یک طریقی خواه توسط گرفتن یک برنامه خورد باشه خواه خریدن یک کارت تبریکی باشه و یا هم شاید فرستادن یک پیام تبریکی ذریعه مبایل یا انترنیت باشه، تجلیل میکنند،
تاریخ شانزدهم ماه جدی سال روان ازینکه سالروز تولد بنده بود، تعداد زیادی از دوستانم برایم پیامهای تبریکی دادند بعضی شان همرایم تماس گرفتند و از طریق تماس تلیفونی این روز را برایم تبریکی دادند، از میان همه دوستانم یکی از آنها که هنوز مدت اندکی میشد که باهم آشنا بودیم و با هم دوست شده بودیم، البته در او زمان مدت حدود یکماه از دوستی مان میگذشت برایم ساعت 9:30 صبح تماس گرفت و گفت میتوانی امروز ساعت 3:00 بعد از ظهر در کوته سنگی ( نام یکی از رستورانت ها را گرفت) به ملاقاتم بیائی؟
در همان روز در مرکز کابل به سر نمی بردم و در ولسوالی چار آسیاب برای اجرا یک وظیفه رسمی از طرف دفتر رفته بودم، جواب منفی دادم و گفتم شاید نتوانم بیایم، برایم گفت: به مناسبت سالروز تولدت یک محفل خورد با تعداد از همکارانم  ترتیب دیده ایم کوشش کن که تا ساعت 3:00 کارت را اتمام نموده به کابل برگردی.
گفتم: کوشش میکنم.
بالاخره با تمام سعی و تلاش هایم نتوانستم در محفل که دوستم به مناسبت سالگره تولدم آماده کرده بود حاضر شوم،
دوستم شب همان روز برایم زنگ زد و گفت: خیره که امروز نیامدی فردا حتماً باید بیائی که مه کیک سالگره ات را در رستورانت نزد مالک رستورانت امانت گذاشته ام.
اما متاسفانه که فردا آن روز تا ساعت 3:00 بعد از ظهر نسبت مصروفیت دفتر نتوانستم با دوستم تماس بگیرم بعد از ساعت ذکر شده وقتی همرایش تماس گرفتم وی هیچ جواب پیام ها و تماس هایم را نداد و امروز به خاطر همان یک معضل همرایم ارتباط خود را قطع کرده و میگوید تو بالایم مسخره کردی و نمیخواهم همرایت تماس داشته باشم.

جایش است تا به همه دوستان عرض کنم که تا حد توان هرگز با دوستان تان وعده خلافی نکنید.

اینجا مه یکبار دیگر از طریق وبلاگ خود از دوستم معذرت میخواهم و میخواهم بیافزایم که به ناچار وعده خلاف شدم هیچ راهی برایم نبود تا به دعوت او حاضر گردم، اْمید دارم مجبوریتم را مد نظر گرفته مرا عفو کند.





۱۳۹۱/۱۰/۰۲

یلدا


 شب یَلدا یا شب چلّه بلندترین شب سال در نیم‌کرهٔ شمالی زمین است. این شب به زمان بین غروب آفتاب از ۳۰ قوس (آخرین روز خزان) تا طلوع آفتاب در اول ماه جدی (نخستین روز زمستان) اطلاق می‌شود. افغانها و عده ئی از کشور های دری زبان دیگر شب یلدا را جشن می‌گیرند، این شب در نیم‌کره شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن شب به بعد طول روز بیش‌تر و طول شب کوتاه‌تر می‌شود.
امسال من با جمع از دوستانم ( امان الله، فرهاد جان، بلاش جان، اسد جان، احمد سیر، ذبیح الله مشهور به سناتور، اورنگ زیب، و ذبیر جان) نیز جهت تجلیل ازین شب از راه های بسیار دور گرد هم آمده بودیم و تا فردا آن ( تا طلوع آفتاب اول ماه جدی) با هم بودیم و از هر لحظه این شب طویل در جهت خوشی یکدیگر مان استفاده کردیم.
 جای شما دوستان خالی بود.



۱۳۹۱/۰۹/۰۸

کابل لباس سفید به تن کرد


امروز هشتم قوس  صبح  هنگامیکه ناشتا صبح را تناول میکردم پیام تبریکی باریدن برف را از طرف یکی از عزیزانم دریافت کردم، وقتی بیرون شدم دیدم آسمان کابل یکبار دیگر طبق معمول مثل هر سال لباس سفید برف را به آغوش گرفته و هوا بسیار سرد شده است.
شروع زمستان و برف باری های سرد به تمام دوستان تبریک.


۱۳۹۱/۰۹/۰۳

مکتب

 گذشت زمان به سال 1373 ه ش میرسید و دقیق شش سال داشتم، در زادگاه اصلی ام ولسوالی چرخ ولایت لوگر زندگی میکردیم که جهت فراگیری علم و دانش شامل صنف اول مکتب شدم و با شوق و علاقه بسیار هر روز صبح وقت از خواب بیدار میشدم و در آرزوی رفتن به مکتب بودم و هر روز زیاد تر از دیروز علاقه ام بیشتر میگردید، تا بالاخره الی صنف ششم دروسم را درین محل تکمیل نمودم و بالاخره راهی شهر زیبا کابل شدیم و شامل لیسه عالی عبدالهادی داوی شدم این زمان از یکطرف با گذشت شش سال از دوران آموزش تقریباً دلسردی نسبت به مکتب و آموزش در وجودم پدیدار شده بود و از طرف دیگر زمان حکمروائی طالبان بود زمانیکه به مکتب میرفتیم می بایست کالاه سفید به تن میکردیم و لنگی (دستار) سیاه  به سر می بستیم، با خشونت های فراوان اساتید در این دوره مواجه بودیم، مکتب به مثل یک زندان برای مان بود وقتی به مکتب میرفتیم در آرزو شنیدن زنگ رخصتی میبودیم
سرانجام با همه این مشکلات و دلسردی ها به صنف نهم رسیدیم و دیگر حکومت طالبان واژگون شده بود و یک  دولت جدیدی با داشتن آزادی تمام جایش را گرفته بود، درین زمان ازاینکه به ساحه دور تر نقل مکان نموده بودیم خود را از لیسه عبدالهادی داوی به لیسه سید نور محمد شاه مینه تبدیل (سه پارچه) نمودم.
درین دوره دوستان بسیار خوب و دوستداشتنی پیدا کردم و با هم همه روزه به امید دیدار یک دیگر به مکتب میامدیم و از دیدن یک دیگر بسیار و بسیار خوش میشدیم،
بالاخره این دوره هم به پایان رسید و سرانجام دوران ما را به سال 1384 رساند، سالی که از شروع مکتب تا این زمان  در آرزو رسیدن به این سال بودیم و سالی که باید دروس دوره ئی مکتب را اتمام نمائیم و دیگر با دوران مکتب وداع کنیم  همانطوریکه در عکس تماشا دارید، امروز باید از تمام صنفی های خود جدا شویم و شاید هم یک دیگر خویش را که تا کنون هر روز میدیدیم و در پهلوی هم مینشستیم ازین به بعد در ماه یکبار و هم دیگر هرگز نبینیم،  
در همین روز وقتی این عکس را میگرفتیم این عکس برایمان آنقدر ارزشی نداشت چون تا آن زمان  درد فراق از عزیزان مان را ندیده بودیم  دیشب زمانیکه این عکس ها را می دیدم خاطرات آن زمان به یادم آمد آن باهم نشستن ها همان خندیدن ها همان شوخی ها و همان بی خبری از تمام رنجهای دنیا، و به یاد همان روزی افتادم که همه مان جمع شده بودیم و میخواستیم که پاداش زحمات دوازده ساله (شهادتنامه صنف دوازدهم)  خویش را به دست بیاریم، اشک از چشمانم میریخت ( جاری بود) خواستم یک چند کلمه در مورد این دوره و خاطرات آن بنویسم.
اگر آن زمان میدانستم که از همه دوستانم به یکبارگی جدا می شوم شاید انروز را هرگز اجازه نمیدادم که به پایان برسد اما افسوس زمان به کام دل ما حرکت نمیکند.
یاد آن روز ها بخیر.

۱۳۹۱/۰۹/۰۱

ولسوالی پغمان

ولسوالی پغمان یکی از ولسوالی های ولایت کابل در افغانستان است که فاصله پغمان از مرکز شهر کابل یعنی چهاراهی پشتونستان 25 کیلو متر میباشد.
دره پغمان یک جای تفریحی  در کابل بوده که در میان خود دو دره کوچک دیگر به نام های دره ئی خوشک و دره ئی چب یاد میشوند دارد، دریای کابل از همین دره پغمان سرچشمه میگیرد، در مرکز پغمان به فاصله 3 کیلومتر دور تر یک تپه قرار دارد که از آن به نام تپه پغمان یاد میگردد.
 همه روزه بسیاری از باشندگان شهر کابل جهت تفریح به این دره دیدنی میروند ما نیز چندین بار بازدید ازین تپه دیدنی و تفریحی را نموده بودیم  اینبار درین تفریح من با تعدادی از دوستانم مثل فرهاد شریفی بوکسر تیم ملی افغانستان، محمد عالم دکاندار، احمد بلاژ امیری، کارمند شرکت کوکاکولا، اورنگ زیب دریور، توانستم نان چاشت را درین تپه نوش جان کنیم ویک تفریح دیدنی داشته باشیم دوست ها میدانند که تفریح و بازدید ازین محلات تفریحی چقدر کیف دارد؟
      بیائید که همه مان ازین محلات دید و بازدید داشته باشیم.
 


نتیجه زحمت



خوش ترین اوقات برای انسان همان وقتی است که  انسان نتیجه زحمات خود را به دست میارد،
عکسهای را که دوستانم در این صفحه میبینند دقیقاً روزی را به یادم میارد که توانسته بودم مقام اول را در سطح فاکولته خود بدست بیاورم، درین روز به هفت تن از محصلین که توانسته بودند نمرات بالاتر از 99% را بدست بیاورند تقدیرنامه داده شد  و از طرف پوهنتون ما ( موسسه تحصیلات عالی گوهر شاد) یک مراسم جهت تقدیر مان گرفته شده بود.
دوشیزه که در پهلوی بنده قرار دارد صدیقه نظری است که یکی از جمله همصنفان خودم بود که تواانسته بودیم مورد تقدیر پوهنتون قرار بگیریم ویک افتخار را برای صنف مان کسب نمایم، یگانه صنف بودیم که دو محصل از این صنف توانسته بود تقدیر نامه بدست بیاورند.

شفاخانه های کابل



مادرم به بیماری نفس تنگی گرفتار استٰ، وی سالهاست ازین ناحیه رنج می برد هرچند معاینات فراوانی انجام داده ایم اما تا کنون نتیجه مطلوب بدست نیاورده ایم.
دقیق یک ماه قبل به تاریخ پانزدهم ماه دلو 1390 هجری شمسی مادرم در یک وضعیت بسیار سخت ساعت هشت شب به شفاخانه ئی ابن سینا  که یکی از شفاخانه های نامدار شهر کابل بوده و مهم ترین شفاخانه که در راستای این بیماری فعالیت دارد میباشد منتقل گردید،
آیا دوستان میدانند با چه وضعیتی درین شفاخانه مهم و نامدار مواجه شدیم؟
اول اینکه زمانی وارد شفاخانه شدیم مادرم که هر لحظه نفس گرفتنش مشکل تر از قبل میشد به گرفتن اکسیجن فوری نیاز داشت وقتی به مسئولین شفاخانه گفتم اکسیجن، اکسیجن، اکسیجن، داکتر صاحب نوکریوال آمده و میخواست ماشین اکسیجن را عیار بکند متاسفانه بگویم در  شفاخانه پلستری وجود نداشت تا پایپ اکسیجن را نصب بکنند،
وقتی در یک شفاخانه حتی یک پلستری موجود نباشد آیا به چنین شفاخانه ئی، شفاخانه گفته میشود؟
دوم اینکه شخص خودم رفته از دواخانه ئی که نزدیک شفاخانه واقع بود پلستر را آوردم و اکسیجن به مادرم رسید و مادرم نفس راحت کشید اما بعد از یکساعت یا دو ساعتی که مادرم نسبتاّ راحت شده بود به ما گفته شد که ما در شفاخانه جای برای بستر شدن نداریم شما بروید یک ماشین اکسیجن خریداری نموده و ما یک نسخه برایتان می نویسیم این دوا ها را در خانه تطبیق نمائید مریض تان صحت میشود، خوب ما هم همین کار را کردیم اما زمانی به خانه رسیدیم وضعیت مادرم به سطح رسید که نه ااکسیجن کار آمد بود و نه دوا های ارائه شده توسط داکتر محترم.
خوب بالاخره مادرم را به یک وضعیت کاملاّ سخت به یکی از شفاخانه های نامدار دیگر که جایش نیست که نامش را ذکر بکنم انتقال دادیم خوب ما از کار کرد ها و زحمات و مدیریت این شفاخانه بسیار راضی هستیم، وقتی داخل شفاخانه شدیم ما با یک پیشامد بسیار نیک و برخورد بسیار انسان دوستانه مسئولین درین شفاخانه برخوردیم و بالاخره اینها امر بستری مادرم را در این شفاخانه دادند.
ناگفته نباید گذاشت که این شفاخانه هم بروی کسانی باز است که در یکی از بخش های نظامی دولت وظیفه دارند و یا هم اینکه کسی را درین بخش ها به عنوان واسطه می شناسند، افرادیکه در بخش های نظامی کسی ندارند تا به گونه ئی از این شفاخانه استفاده بکنند با وضعیت شفاخانه های همچون ابن سینا باید بمیرند.
مادرم بعد از گذشتاندن یک هفته در این شفاخانه کاملاّ صحت به نظر میرسید و داکتران مسئول هم به ما گفتند باید مریض را به خانه منتقل سازیم خوب ما هم همین کار را کردیم، مادرم کاملاّ صحت شده بود ما همه بسیار خوش بودیم اما بعد از گذشت یک هفته در خانه مادرم با وضعیت سختر از قبل روبرو شد تا بالاخره مادرم را دوباره به این شفاخانه منتقل ساختیم.
خوب، برای بار دوم مادرم مدت ده یوم درین شفاخانه بستری شد اما زحمات دکتوران در  قبال بیماری مادرم بیهوده بودند و به کدام نتیجه مطلوب نرسیدند تا بالاخره دو روز قبل به تاریخ هفدهم ما حوت 1390 برایم از شفاخانه اطلاع دادند که باید مریض را یا به پاکستان و یا هم هندوستان منتقل سازیم،
درین زمان وضعیت  طوریست که مادرم بنا به مریضی عایده اش  نه توسط موتر میتواند سفر بکنند و نه هم توسط طیاره، خوب من و برادرم که دوشا دوش هم بودیم ازین وضعیت بسیار و بسیار رنج میدیدیم تا اینکه یکی از همکارانم به اسم حیدر به ما آدرس بعضی کمپنی های خصوصی را دادند که خدمات امبولانس را دارند و ما میتوانیم از این خدمات استفاده بکنید، بالاخره این کمپنی را دریافتیم و با ایشان در مورد صحبت کردیم ایشان به ما گفتند بلی ما این خدمات را داریم، خوب ما از چگونگی ارائه این خدمات پرسیدیم، گفتند: هزینه امبولانس از کابل الی تورخم مبلغ  15000  پانزده هزار افغانی میباشد و از تورخم الی اسلام آباد پاکستان مبلغ  18000  هژده هزار کلدار پاکستانی.
وضعیت اقتصادی هم در جائی قرار دارد که تهیه این همه مصارف بسیار مشکل ساز میباشد، اما بالاخره با سعی و کوشش توانستیم این هزینه را آماده کنیم و مادرم را به پاکستان انتقال دهیم.

سوالات که اینجا مطرح است این است که:
1: مریضان ما باید تا چه وقتی به پاکستان و یا هم کشوری دیگری مراجعه نمایند؟
2: افراد و اشخاصیکه حتی نمیتوانند مواد غذایی و ضروریات اولیه فرزندان شان را روزانه تهیه نمایند، آنها چگونه این هزینه ها را مهیا سازند، آیا مریضان آنها باید بمیرند؟
3: این ماشین آلات که گفته میشود در شفاخانه های پاکستان ویا کشور های دیگر وجود دارد آیا افغانستان اجازه وارد کردن آنها را برای شفاخانه های خویش ندارد؟
4: مایان که در کابل مرکز افغانستان با چنین وضعیتی مواجه هستیم آیا وضعیت آنهائیکه در ولایات دور افتاده زیست دارند چگونه است؟