گذشت زمان به سال 1373 ه ش میرسید و دقیق شش سال داشتم، در
زادگاه اصلی ام ولسوالی چرخ ولایت لوگر زندگی میکردیم که جهت فراگیری علم و دانش
شامل صنف اول مکتب شدم و با شوق و علاقه بسیار هر روز صبح وقت از خواب بیدار میشدم
و در آرزوی رفتن به مکتب بودم و هر روز زیاد تر از دیروز علاقه ام بیشتر میگردید،
تا بالاخره الی صنف ششم دروسم را درین محل تکمیل نمودم و بالاخره راهی شهر زیبا
کابل شدیم و شامل لیسه عالی عبدالهادی داوی شدم این زمان از یکطرف با گذشت شش سال
از دوران آموزش تقریباً دلسردی نسبت به مکتب و آموزش در وجودم پدیدار شده بود و از
طرف دیگر زمان حکمروائی طالبان بود زمانیکه به مکتب میرفتیم می بایست کالاه سفید
به تن میکردیم و لنگی (دستار) سیاه به سر
می بستیم، با خشونت های فراوان اساتید در این دوره مواجه بودیم، مکتب به مثل یک
زندان برای مان بود وقتی به مکتب میرفتیم در آرزو شنیدن زنگ رخصتی میبودیم
سرانجام
با همه این مشکلات و دلسردی ها به صنف نهم رسیدیم و دیگر حکومت طالبان واژگون شده
بود و یک دولت جدیدی با داشتن آزادی تمام
جایش را گرفته بود، درین زمان ازاینکه به ساحه دور تر نقل مکان نموده بودیم خود را
از لیسه عبدالهادی داوی به لیسه سید نور محمد شاه مینه تبدیل (سه پارچه) نمودم.
درین دوره دوستان بسیار خوب و دوستداشتنی پیدا کردم و با هم
همه روزه به امید دیدار یک دیگر به مکتب میامدیم و از دیدن یک دیگر بسیار و بسیار
خوش میشدیم،
بالاخره این دوره هم به پایان رسید و سرانجام دوران ما را
به سال 1384 رساند، سالی که از شروع مکتب تا این زمان در آرزو رسیدن به این سال بودیم و سالی که باید
دروس دوره ئی مکتب را اتمام نمائیم و دیگر با دوران مکتب وداع کنیم همانطوریکه در عکس تماشا دارید، امروز باید از
تمام صنفی های خود جدا شویم و شاید هم یک دیگر خویش را که تا کنون هر روز میدیدیم
و در پهلوی هم مینشستیم ازین به بعد در ماه یکبار و هم دیگر هرگز نبینیم،
در همین روز وقتی این عکس را میگرفتیم این عکس برایمان
آنقدر ارزشی نداشت چون تا آن زمان درد
فراق از عزیزان مان را ندیده بودیم دیشب
زمانیکه این عکس ها را می دیدم خاطرات آن زمان به یادم آمد آن باهم نشستن ها همان
خندیدن ها همان شوخی ها و همان بی خبری از تمام رنجهای دنیا، و به یاد همان روزی
افتادم که همه مان جمع شده بودیم و میخواستیم که پاداش زحمات دوازده ساله
(شهادتنامه صنف دوازدهم) خویش را به دست
بیاریم، اشک از چشمانم میریخت ( جاری بود) خواستم یک چند کلمه در مورد این دوره و
خاطرات آن بنویسم.
اگر آن زمان میدانستم که از همه دوستانم به یکبارگی جدا می
شوم شاید انروز را هرگز اجازه نمیدادم که به پایان برسد اما افسوس زمان به کام دل
ما حرکت نمیکند.
یاد آن روز ها بخیر.
۱ نظر:
کاملاً شیفته این شدم عزیزم
ارسال یک نظر