همانطوریکه انسان ها از پیدایش نظر به عوامل محیطی با طرز دید های متفاوت در جامعه عرض اندام مینمایند, مسلم است که با گذشت زمان با وقف نمودن حیات گرانبهای خود با یک سلسله فراز و نشیب محیطی بر میخورند که تاثیر مستقیم به چگونگی روند زندگی شان دارد، به همین منظورافراد زیادی با درک مسئولیت های فردی شان در قبال جامعه و نسل آینده، با به کار گیری روش و میتود های سهل و ساده مشکلات مختلف محیطی و فاکت های مثبت آنرا نظر به سطح آگاهی علمی شان در ابعاد مختلف جامعه در قید قلم آورده رفع مسئولیت کرده اند, که اسماء شان در صفحات تاریخ ثبت و برای همیش ماندگار تلقی شده اند

۱۳۹۱/۱۰/۰۲

یلدا


 شب یَلدا یا شب چلّه بلندترین شب سال در نیم‌کرهٔ شمالی زمین است. این شب به زمان بین غروب آفتاب از ۳۰ قوس (آخرین روز خزان) تا طلوع آفتاب در اول ماه جدی (نخستین روز زمستان) اطلاق می‌شود. افغانها و عده ئی از کشور های دری زبان دیگر شب یلدا را جشن می‌گیرند، این شب در نیم‌کره شمالی با انقلاب زمستانی مصادف است و به همین دلیل از آن شب به بعد طول روز بیش‌تر و طول شب کوتاه‌تر می‌شود.
امسال من با جمع از دوستانم ( امان الله، فرهاد جان، بلاش جان، اسد جان، احمد سیر، ذبیح الله مشهور به سناتور، اورنگ زیب، و ذبیر جان) نیز جهت تجلیل ازین شب از راه های بسیار دور گرد هم آمده بودیم و تا فردا آن ( تا طلوع آفتاب اول ماه جدی) با هم بودیم و از هر لحظه این شب طویل در جهت خوشی یکدیگر مان استفاده کردیم.
 جای شما دوستان خالی بود.



۱۳۹۱/۰۹/۰۸

کابل لباس سفید به تن کرد


امروز هشتم قوس  صبح  هنگامیکه ناشتا صبح را تناول میکردم پیام تبریکی باریدن برف را از طرف یکی از عزیزانم دریافت کردم، وقتی بیرون شدم دیدم آسمان کابل یکبار دیگر طبق معمول مثل هر سال لباس سفید برف را به آغوش گرفته و هوا بسیار سرد شده است.
شروع زمستان و برف باری های سرد به تمام دوستان تبریک.


۱۳۹۱/۰۹/۰۳

مکتب

 گذشت زمان به سال 1373 ه ش میرسید و دقیق شش سال داشتم، در زادگاه اصلی ام ولسوالی چرخ ولایت لوگر زندگی میکردیم که جهت فراگیری علم و دانش شامل صنف اول مکتب شدم و با شوق و علاقه بسیار هر روز صبح وقت از خواب بیدار میشدم و در آرزوی رفتن به مکتب بودم و هر روز زیاد تر از دیروز علاقه ام بیشتر میگردید، تا بالاخره الی صنف ششم دروسم را درین محل تکمیل نمودم و بالاخره راهی شهر زیبا کابل شدیم و شامل لیسه عالی عبدالهادی داوی شدم این زمان از یکطرف با گذشت شش سال از دوران آموزش تقریباً دلسردی نسبت به مکتب و آموزش در وجودم پدیدار شده بود و از طرف دیگر زمان حکمروائی طالبان بود زمانیکه به مکتب میرفتیم می بایست کالاه سفید به تن میکردیم و لنگی (دستار) سیاه  به سر می بستیم، با خشونت های فراوان اساتید در این دوره مواجه بودیم، مکتب به مثل یک زندان برای مان بود وقتی به مکتب میرفتیم در آرزو شنیدن زنگ رخصتی میبودیم
سرانجام با همه این مشکلات و دلسردی ها به صنف نهم رسیدیم و دیگر حکومت طالبان واژگون شده بود و یک  دولت جدیدی با داشتن آزادی تمام جایش را گرفته بود، درین زمان ازاینکه به ساحه دور تر نقل مکان نموده بودیم خود را از لیسه عبدالهادی داوی به لیسه سید نور محمد شاه مینه تبدیل (سه پارچه) نمودم.
درین دوره دوستان بسیار خوب و دوستداشتنی پیدا کردم و با هم همه روزه به امید دیدار یک دیگر به مکتب میامدیم و از دیدن یک دیگر بسیار و بسیار خوش میشدیم،
بالاخره این دوره هم به پایان رسید و سرانجام دوران ما را به سال 1384 رساند، سالی که از شروع مکتب تا این زمان  در آرزو رسیدن به این سال بودیم و سالی که باید دروس دوره ئی مکتب را اتمام نمائیم و دیگر با دوران مکتب وداع کنیم  همانطوریکه در عکس تماشا دارید، امروز باید از تمام صنفی های خود جدا شویم و شاید هم یک دیگر خویش را که تا کنون هر روز میدیدیم و در پهلوی هم مینشستیم ازین به بعد در ماه یکبار و هم دیگر هرگز نبینیم،  
در همین روز وقتی این عکس را میگرفتیم این عکس برایمان آنقدر ارزشی نداشت چون تا آن زمان  درد فراق از عزیزان مان را ندیده بودیم  دیشب زمانیکه این عکس ها را می دیدم خاطرات آن زمان به یادم آمد آن باهم نشستن ها همان خندیدن ها همان شوخی ها و همان بی خبری از تمام رنجهای دنیا، و به یاد همان روزی افتادم که همه مان جمع شده بودیم و میخواستیم که پاداش زحمات دوازده ساله (شهادتنامه صنف دوازدهم)  خویش را به دست بیاریم، اشک از چشمانم میریخت ( جاری بود) خواستم یک چند کلمه در مورد این دوره و خاطرات آن بنویسم.
اگر آن زمان میدانستم که از همه دوستانم به یکبارگی جدا می شوم شاید انروز را هرگز اجازه نمیدادم که به پایان برسد اما افسوس زمان به کام دل ما حرکت نمیکند.
یاد آن روز ها بخیر.

۱۳۹۱/۰۹/۰۱

ولسوالی پغمان

ولسوالی پغمان یکی از ولسوالی های ولایت کابل در افغانستان است که فاصله پغمان از مرکز شهر کابل یعنی چهاراهی پشتونستان 25 کیلو متر میباشد.
دره پغمان یک جای تفریحی  در کابل بوده که در میان خود دو دره کوچک دیگر به نام های دره ئی خوشک و دره ئی چب یاد میشوند دارد، دریای کابل از همین دره پغمان سرچشمه میگیرد، در مرکز پغمان به فاصله 3 کیلومتر دور تر یک تپه قرار دارد که از آن به نام تپه پغمان یاد میگردد.
 همه روزه بسیاری از باشندگان شهر کابل جهت تفریح به این دره دیدنی میروند ما نیز چندین بار بازدید ازین تپه دیدنی و تفریحی را نموده بودیم  اینبار درین تفریح من با تعدادی از دوستانم مثل فرهاد شریفی بوکسر تیم ملی افغانستان، محمد عالم دکاندار، احمد بلاژ امیری، کارمند شرکت کوکاکولا، اورنگ زیب دریور، توانستم نان چاشت را درین تپه نوش جان کنیم ویک تفریح دیدنی داشته باشیم دوست ها میدانند که تفریح و بازدید ازین محلات تفریحی چقدر کیف دارد؟
      بیائید که همه مان ازین محلات دید و بازدید داشته باشیم.
 


نتیجه زحمت



خوش ترین اوقات برای انسان همان وقتی است که  انسان نتیجه زحمات خود را به دست میارد،
عکسهای را که دوستانم در این صفحه میبینند دقیقاً روزی را به یادم میارد که توانسته بودم مقام اول را در سطح فاکولته خود بدست بیاورم، درین روز به هفت تن از محصلین که توانسته بودند نمرات بالاتر از 99% را بدست بیاورند تقدیرنامه داده شد  و از طرف پوهنتون ما ( موسسه تحصیلات عالی گوهر شاد) یک مراسم جهت تقدیر مان گرفته شده بود.
دوشیزه که در پهلوی بنده قرار دارد صدیقه نظری است که یکی از جمله همصنفان خودم بود که تواانسته بودیم مورد تقدیر پوهنتون قرار بگیریم ویک افتخار را برای صنف مان کسب نمایم، یگانه صنف بودیم که دو محصل از این صنف توانسته بود تقدیر نامه بدست بیاورند.

شفاخانه های کابل



مادرم به بیماری نفس تنگی گرفتار استٰ، وی سالهاست ازین ناحیه رنج می برد هرچند معاینات فراوانی انجام داده ایم اما تا کنون نتیجه مطلوب بدست نیاورده ایم.
دقیق یک ماه قبل به تاریخ پانزدهم ماه دلو 1390 هجری شمسی مادرم در یک وضعیت بسیار سخت ساعت هشت شب به شفاخانه ئی ابن سینا  که یکی از شفاخانه های نامدار شهر کابل بوده و مهم ترین شفاخانه که در راستای این بیماری فعالیت دارد میباشد منتقل گردید،
آیا دوستان میدانند با چه وضعیتی درین شفاخانه مهم و نامدار مواجه شدیم؟
اول اینکه زمانی وارد شفاخانه شدیم مادرم که هر لحظه نفس گرفتنش مشکل تر از قبل میشد به گرفتن اکسیجن فوری نیاز داشت وقتی به مسئولین شفاخانه گفتم اکسیجن، اکسیجن، اکسیجن، داکتر صاحب نوکریوال آمده و میخواست ماشین اکسیجن را عیار بکند متاسفانه بگویم در  شفاخانه پلستری وجود نداشت تا پایپ اکسیجن را نصب بکنند،
وقتی در یک شفاخانه حتی یک پلستری موجود نباشد آیا به چنین شفاخانه ئی، شفاخانه گفته میشود؟
دوم اینکه شخص خودم رفته از دواخانه ئی که نزدیک شفاخانه واقع بود پلستر را آوردم و اکسیجن به مادرم رسید و مادرم نفس راحت کشید اما بعد از یکساعت یا دو ساعتی که مادرم نسبتاّ راحت شده بود به ما گفته شد که ما در شفاخانه جای برای بستر شدن نداریم شما بروید یک ماشین اکسیجن خریداری نموده و ما یک نسخه برایتان می نویسیم این دوا ها را در خانه تطبیق نمائید مریض تان صحت میشود، خوب ما هم همین کار را کردیم اما زمانی به خانه رسیدیم وضعیت مادرم به سطح رسید که نه ااکسیجن کار آمد بود و نه دوا های ارائه شده توسط داکتر محترم.
خوب بالاخره مادرم را به یک وضعیت کاملاّ سخت به یکی از شفاخانه های نامدار دیگر که جایش نیست که نامش را ذکر بکنم انتقال دادیم خوب ما از کار کرد ها و زحمات و مدیریت این شفاخانه بسیار راضی هستیم، وقتی داخل شفاخانه شدیم ما با یک پیشامد بسیار نیک و برخورد بسیار انسان دوستانه مسئولین درین شفاخانه برخوردیم و بالاخره اینها امر بستری مادرم را در این شفاخانه دادند.
ناگفته نباید گذاشت که این شفاخانه هم بروی کسانی باز است که در یکی از بخش های نظامی دولت وظیفه دارند و یا هم اینکه کسی را درین بخش ها به عنوان واسطه می شناسند، افرادیکه در بخش های نظامی کسی ندارند تا به گونه ئی از این شفاخانه استفاده بکنند با وضعیت شفاخانه های همچون ابن سینا باید بمیرند.
مادرم بعد از گذشتاندن یک هفته در این شفاخانه کاملاّ صحت به نظر میرسید و داکتران مسئول هم به ما گفتند باید مریض را به خانه منتقل سازیم خوب ما هم همین کار را کردیم، مادرم کاملاّ صحت شده بود ما همه بسیار خوش بودیم اما بعد از گذشت یک هفته در خانه مادرم با وضعیت سختر از قبل روبرو شد تا بالاخره مادرم را دوباره به این شفاخانه منتقل ساختیم.
خوب، برای بار دوم مادرم مدت ده یوم درین شفاخانه بستری شد اما زحمات دکتوران در  قبال بیماری مادرم بیهوده بودند و به کدام نتیجه مطلوب نرسیدند تا بالاخره دو روز قبل به تاریخ هفدهم ما حوت 1390 برایم از شفاخانه اطلاع دادند که باید مریض را یا به پاکستان و یا هم هندوستان منتقل سازیم،
درین زمان وضعیت  طوریست که مادرم بنا به مریضی عایده اش  نه توسط موتر میتواند سفر بکنند و نه هم توسط طیاره، خوب من و برادرم که دوشا دوش هم بودیم ازین وضعیت بسیار و بسیار رنج میدیدیم تا اینکه یکی از همکارانم به اسم حیدر به ما آدرس بعضی کمپنی های خصوصی را دادند که خدمات امبولانس را دارند و ما میتوانیم از این خدمات استفاده بکنید، بالاخره این کمپنی را دریافتیم و با ایشان در مورد صحبت کردیم ایشان به ما گفتند بلی ما این خدمات را داریم، خوب ما از چگونگی ارائه این خدمات پرسیدیم، گفتند: هزینه امبولانس از کابل الی تورخم مبلغ  15000  پانزده هزار افغانی میباشد و از تورخم الی اسلام آباد پاکستان مبلغ  18000  هژده هزار کلدار پاکستانی.
وضعیت اقتصادی هم در جائی قرار دارد که تهیه این همه مصارف بسیار مشکل ساز میباشد، اما بالاخره با سعی و کوشش توانستیم این هزینه را آماده کنیم و مادرم را به پاکستان انتقال دهیم.

سوالات که اینجا مطرح است این است که:
1: مریضان ما باید تا چه وقتی به پاکستان و یا هم کشوری دیگری مراجعه نمایند؟
2: افراد و اشخاصیکه حتی نمیتوانند مواد غذایی و ضروریات اولیه فرزندان شان را روزانه تهیه نمایند، آنها چگونه این هزینه ها را مهیا سازند، آیا مریضان آنها باید بمیرند؟
3: این ماشین آلات که گفته میشود در شفاخانه های پاکستان ویا کشور های دیگر وجود دارد آیا افغانستان اجازه وارد کردن آنها را برای شفاخانه های خویش ندارد؟
4: مایان که در کابل مرکز افغانستان با چنین وضعیتی مواجه هستیم آیا وضعیت آنهائیکه در ولایات دور افتاده زیست دارند چگونه است؟


۱۳۹۰/۱۲/۲۲

چرا میخواهیم وبلاگ نویس شویم؟

همانطوریکه انسان ها از پیدایش نظر به عوامل محیطی با طرز دید های متفاوت در جامعه عرض اندام مینمایند, مسلم است که با گذشت زمان با وقف نمودن حیات گرانبهای خود با یک سلسله فراز و نشیب محیطی بر میخورند که تاثیر مستقیم به چگونگی روند زندگی شان دارد، به همین منظورافراد زیادی با درک مسئولیت های فردی شان در قبال جامعه و نسل آینده، با به کار گیری روش و میتود های  سهل و ساده مشکلات مختلف محیطی و فاکت های مثبت آنرا نظر به سطح آگاهی علمی شان در ابعاد مختلف جامعه در قید قلم آورده رفع مسئولیت کرده اند, که  اسماء شان در صفحات تاریخ ثبت و برای همیش ماندگار تلقی شده اند
 بناءً بنده ( اختری ) میخواهم وبلاگ نویسی نمایم تا باشد مشکلات محیطی و زیبائی های زندگی خود را با دوستانم و با کسانی که همرایم هم نظر هستند شریک سازم تا از یکسو مشکلات را مرفوع و در خوشی های شان شریک شوم و از جانب دیگر مسئولیت های خود را در قبال خود, خانواده و هموطنان خود  ادا کرده باشم.

۱۳۹۰/۱۲/۱۸

8 مارچ

امروز 18 حوت، 1390 مصادف است به 8 مارچ 2012 که برابر میشود به روز جهانی زن، این روز را به تمامی خانم های دنیا به خصوص به خانم های رنج دیده افغانستان تبریک و تهنیت عرض میدارم.
آرزو دارم خشونت های که در قبال خانم های کشور عزیز ما افغانستان وجود دارد و با مشکلات که خانم ها در افغانستان دست و پنجه نرم میکنند روزی باشد که این همه مشکلات از جامعه عزیز و دوست داشتنی ما برچیده شده و همه در یک فضای صلح و برابری زندگی نمایند.